سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من پیشواى مؤمنانم و مال پیشواى تبهکاران [ و معنى آن این است که مؤمنان پیرو منند ، و تبهکاران پیرو مال چنانکه زنبوران عسل مهتر خود را به دنبال ] . [نهج البلاغه]

شور و امید رفت ، زندگی هم خدانگهدار

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/5/17 7:11 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در هفته دو روز در مدرسه بودم اما کلاس های روز دوشنبه ی من کمی فشرده و تا ساعت دو و چهل و پنج دقیقه که تعطیلی دبیرستان بود ، ادامه داشت . خوب می دانستم دانش آموز های مشتاق ، دوشنبه به دوشنبه منتظر می ماندند تا کمی با هم دیگر " حال خوب " مشق کنیم و خودم هم در دوران تحصیلم هفته ها منتظر تنها یک روز می ماندم و بعد اگر آن دبیر نمی آمد ، کل هفته ام تیره می شد،  پس نهایت سعیم بر این بود تا تمام هفته ها خودم را به موقع حتی کمی زودتر برسانم و همیشه بعد از کلاس هایم در لابراتوآر با بچه ها صحبت می کردم . آن دوشنبه اما کمی فرق داشت . ساعت نه بود که ماشینم را برداشتم و به سمت مدرسه به راه افتادم اما امان از انسان های مریض ! مردی که شغلش تصادف کردن و اخاذی بود ، در سرعت و به یکباره مقابل ماشینم ظاهر شد . با وجود آنکه ترسیده بودم و حالم بد شده بود اما نهایت سعیم این بود و هر ساعت که می گذشت به خودم می گفتم به کلاس بعدی ام می رسم ! ساعت دو شده بود و من هنوز درگیر بازی کثیفی که این آقا ! به راه انداخته بود ، بودم ! مدرسه می دانست تصادف کرده ام و در نبود من کلاس هایم را مدیریت می کرد ، ساعت دو و ربع شد با مدرسه تماس گرفتم و گفتم بعید می دانم به کلاس آخرم برسم ، لطفا به بچه ها بگویید . دقیقا ساعت دو و سی و پنج دقیقه بود که من رها شدم ! و به سرعت به سمت مدرسه حرکت کردم تا لااقل ده دقیقه ی پایانی کلاسم را داشته باشم . ساعت دو و چهل و پنج دقیقه پله های دبیرستان را دو تا یکی تا طبقه ی چهارم دویدم ، نفس نفس می زدم ، به لابی طبقه ی چهارم که رسیدم ، دختر های کلاس نهم مریمم را دیدم که روی پله نشسته اند ، دو سه تایی در لابی راه میرفتند ، یک نفر گوشه ی در آسانسور نشسته بود و تا من در وروودی شیشه ای طبقه را باز کردم دویدند و دورم جمع شدند . خوب بخاطر دارم که رایا بغض کرده بود ، گریه کرد ، گفت : خانوم ِ ساجده میشه بغلتون کنم ؟! دانش آموز های من به خواست خودم مرا به اسم کوچک صدا می کردند اما برایشان عجیب بود ! پس اوایل مرا خانوم ِ ساجده خطاب می کردند ، کم کم شدم ساجده جون و حالا با هم راحت مثل دو دوست صحبت می کنیم . کادر مدرسه هم مرا " ساجده " خطاب می کنند چون سال ها دانش آموز خودشان بودم و حالا همکار شده بودم و با اختلاف بسیار زیادی از تمام کادر اداری و آموزشی کوچکتر بودم . رایا پرسید می تواند بغلم کند ؟! و من گفتم : اتفاقا من بغل خیلی دوست دارم ! از فاصله ی بینمان خودش را در آغوشم رها کرد و هق هق می کرد ! ملیکا پرسید : میشه منم بغلتون کنم ؟! خندیدم : چرا نشه و دانه به دانه تمام شانزده دانش آموز نهم مریمم دورم حلقه زدند . چادرم از سرم افتاد ، درست در لابی طبقه . زنگ خورده بود اما بچه ها هنوز مانده بودند . آقای " الف " استاد زبان انگلیسی از دفتر بیرون آمد و ما را با آن وضعیت دید . خنده ای کرد و گفت : چه کرده خانوم ِ ساجده که من تو هفده سال تدریسم نتونستم بکنم ! شاید اولین جایی که معلمی به زبانم مز مزه کرد ، همانجا بود . و چه شیرین ... وقتی اشک های رایا را دیدم ، بغض شایلین ، انتظار ملیکا و آیلین و یاس که در لابی طبقه راه می رفتند یک آن به خودم بالیدم ! گفتم آهان ! خانوم ِ ساجده ! راه رو درست اومدی ... خوشحال شدم ... خیلی خوشحال ! حالا دیگر من برای بچه هایم ، فقط یک معلم نبودم . 

آذر تمام شد ، دی آمد و بهمن شد . بحران کرونا آغاز شد . حالا مرداد است و چند ماهی است کسی منتظر ما معلم ها نیست . کسی را نمی توانیم بغل کنیم و در شیفت های دوازده نفره در مدرسه ی چند صد متری ِ شش طبقه ای که روزگاری هر روز حتی جمعه هایش حدود هفتصد نفر دانش آموز و پرسنل صدای خنده هاشان گوش فلک را کر می کرد ، آرام و بی صدا می رویم یک گوشه ، لب تاب هایمان را باز می کنیم و در اسکای روم تایپ می کنیم سلام ! و شروع می کنیم به نوشتن روی تحته ای که دیگر حس و حال تخته ندارد . افسردگی ، بند بند وجود تک تک معلم ها و دانش آموز ها را در نوردیده . من حتی از دیوار های مدرسه نیز ناله می شنوم . آقای " جیم " استاد حساب و دیفرانسیل مدرسه حالا پنج ماه است ریش هایش را نزده . ریش هایش بلند شده اند و درست تا روی سینه اش آمده اند . آقای " جیم " همیشه صدای خنده هایش از پشت در بسته ی کلاس هم شنیده می شد . خودم دانش آموزشان بودم . ریاضیات تجربی سال چهارم . و خب راستش را بخواهید همان یکباری که در کل دوره ی تحصیلم از کلاسی اخراج شدم ، سر کلاس آقای " جیم " بود . 

آقای " قاف " استاد ادبیات ، حالا چند ماهی می شود که دیگر نمی خواند " ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند " . خانم " ر " حالا فقط ماسک و شیلدش را صاف می کند ، دیگر خبری از سر و کله زدن با آقای " شین " استاد سالخورده ی فیزیک نیست که آقا جان این تخته ها لمسی است ! با ماژیک رویشان نمی نویسند ! کافی است پاورشان را بزنید و بعد با انگشت مبارک شروع به نوشتن کنید ! خراب می شود به خدا ! ، خانم " لام " دیگر کیفش را با روسری اش ست نمی کند ، جز سورمه ، قهوه ای و مشکی ندیده ام این ماه ها بپوشد . چای های خانم " ت " دیگر گرم نیست ، موهای استاد زیست شناسی جوان مدرسه آقای " ی " حالا به سفیدی می زنند ، شکلات های روی میز دفتر فاسد شده اند ، شمعدانی های گوشه ی حیات قهر کرده اند و رز های سمت دیوار ، گل نداده اند . حالا دیگر حیاط مدرسه ، چند صد متر فضای خالی است ! و خیابان های اطراف جای آنکه پر دختر های قد و نیم قد و ماشین هایی باشد که جای پارک ندارند ، فقط یک مشت بقالی است ! خبری از نمازخانه ای که راس ساعت دوازده و نیم کادر و دانش آموز ها در آن نماز ، جماعت کنند نیست ، حالا من همان گوشه ی طبقه ی چهارم روزنامه پهن می کنم و نماز هایم را می خوانم . استاد زمینمان هم که می بیند ، می گوید ساجده ! جمع نکن من بعد تو بخونم ! خوب بخاطر دارم ، روز اولی که ماشینم را ایران خودرو تحویل داد ، کلاس داشتم و با همان ماشینی که پلاستیک های صندلی اش رویش بود به مدرسه آمدم و ماشین را درست دم در پارک کردم ، آقای " میم " استاد هندسه و آمار داخل طبقه راهم نداد که ساجده تا شیرینی نخره حق نداره بیاد سر کلاس و من تا با جعبه ای شیرینی تر برنگشتم راهم ندادند . حالا ماشینم را فروخته ام ، خانه ام را عوض کرده ام ، ماشین برادرم را تحویل گرفته ام و هیچ کس نیست که تا شیرینی اش ندهم مرا راه ندهد ! 

آزمایشگاه مدرسه خاک گرفته ، مدت هاست کامپیوتر های سایت روشن نشده اند ، دیگر راننده سرویسی نیست که با ما دعوا کند تا وقتی کلاس تمام می شود بچه ها را سریع بفرستیم ! دیگر بچه ای هم نیست ! یک مشت اکانت مجازی که نمی دانی کسی پشتشان نشسته یا نه ! جشنواره خوارزمی و شوق سوشیانت برای رتبه آوردن دود شد ! المپیاد زیست هم که بخاطرش کمپل و سولومون و لنینجر خودم را به بچه ها داده بودم هم رفت ، پدر نورا نورولوژیستی که در کانادا زندگی می کرد و نورا هم بنا بود بعد از امسال به او ملحق شود هم دیگر تماس نمی گیرد تا از وضعیت فرزندش بپرسد ، دیگر گریه ای نیست که بگوید " خانم توروخدا صحبت کنین دفعه ی آخرمه " دیگر خبری از کشک بادمجان های خانم " ف " در تایم استراحت و ناهار ما نیست . سپیده ای هم نیست که کار های هفته ی بعد را که من باید بکنم در دفترچه اش در صفحه ای روبروی تکالیف بچه ها بنویسد تا همه مان وظایفمان را به خوبی انجام دهیم . دیگر خبری از چک کردن ناخن های بچه ها و " آخه خانوم " های دختر ها و دعوا های خانوم " عین " نیست . خبری هم از جیغ های بنفش صبا وقتی گربه های مدرسه را می دید نیست ! دیگر اولیایی هم نیست که مرا کنار بکشد و بگوید " خیلی کار خوبی می کنی همش صورتی و زرد و آبی تنته ، به خدا بچم که هیچ من و باباشم میبینیمتون دلمون شاد میشه ! چیه همش مشکی می پوشن ! " حالا دیگر شیفت های دوازده نفره مان چند روزی است شده است پنج نفره ، گفته اند لب تاب هایتان را بردارید و در خانه کلاس های مجازی را اداره کنید . آقای " صاد " استاد عربی که استاد خودم هم بودند ، مرا کناری کشید و گفت " ساجده ! دیگه همون یه ذره نوری که صبحای سه شنبه که میومدم به صورتم می خورد ، دیگه نمی خوره " 

دیگر مدرسه ای نیست ! امیدی نیست ! شوری نیست ! حال خوبی نیست و حالا ما فقط یک مشت زن و مرد سالخورده و رنجور و موی سپید کرده ایم که روز ها را از پس هم می گذرانیم و با بی حوصلگی روی اکانت های اسکای روممان تایپ می کنیم سلام ! 

____

#س_شیرین_فرد

+ ولی انصافا هرچی که نیست استرس کنکور تو بچه های دوازدهم خیلی خیلی هست ! یعنی حق هم دارند اما دارند نابود می شن ! پریشب فاطمه دانش آموز دوازدهم بهم پیام داده که خانوم خیلی زور داره این همه بخونیم بعد بریم سر جلسه کرونا بگیریم بمیریم ! شوکه شدم از حرفش ! 

+ مدت زیادی بود نمی نوشتم و دوست نداشتم بنویسم اما پیام دیشب یکی از دانش آموز هام که عجیب به جونم چسبید و یه جورایی عیدی ِ نوپ ِ عید غدیر من محسوب می شد باعث شد تا بنویسم 

+ بغل یکی از ارکان اصلی کلاس های من بود که الان نهایت رکنی که بتونم تو کلاسای مجازیم داشته باشم در آوردن ماسکمه که منو واضح ببینن ! 

+ روزای اول تعطیلیا قند تو دل بچه ها آب می شد هی بخاطر آلودگی هوا ، اعتراضات آبان تعطیل میشدن اما کم کم تعطیلی ها که از دوماه گذشت ، بهم پیام میدادن و می گفتن دلمون برای مدرسه تنگ شده ! 

+ بدبختی امتحانا هم مجازی بود ! جایزه ی اون هایی که معدل بالای نوزده می گرفتن همیشه این بود که بشینم رو پله و اون ها بشینن دوتا پله پایین تر ، بعد با دست هام موهاشونو شونه کنم و ببافم ، این جایزه ی شیرین و خوب رو خانم " الف " استاد عربی سال اول دبیرستانم برام به یادگار گذاشت و بهم یاد داد یه دست مادرانه چقدر میتونه دلنشین و به یاد موندنی باشه . 

+ فکر کنم معلمی ، این روز ها خیلی دلگیره و سختی کار بهش تعلق می گیره :) ! 

+ ولی خداوکیلی از اینکه دردسر هر هفته قرص آهن دادن به بچه ها و مطمین شدن از اینکه می خورن و هر ماه ویتامین دی دادن بهشون و مطمین شدن از اینکه قورتش دادن رو نداریم عمیقا عمیقا عمیقا خوشحالم ! با تشکر :| 

+ روز های اول آموزش مجازی خیلی خیلی خیلی روز های فانی بودن ! من چون از همه کم سن تر و به نوعی با تکنولوژی اخت ترم بیست و چهار ساعته یا داشتم تلفن جواب میدادم یا اپلیکیشن نصب می کردم تو سرم می زدم که برای بار بیستم بگم داداش من ، خواهر من اونی که شما منظورته تلگرامه ! نه تل گرام ! :| اصولا وقتیم که در هیچ کدوم از این حیطه ها فعالیتی نداشتم ، داشتم فیلم تدریس چک می کردم و ایراد فنی می گرفتم ! به خدا الان اینقدر خوب حساب دیفرانسیل و نوسان و اسید و باز و هندسه آمار بلدم خدا میدونه . روزای اول که پدرم در اومد مخصوصا با دبیر های آقا که برادر من شما با گوشی داری فیلم میگیری از دو متری جان جدت با مداد ننویس ! بزرگتر بنویس ! بلند تر صحبت کن ! فوکوس کن . از شما چه پنهون یه چند روزی هم دوربین برداشتم در راستای ارتقای آموزشی تصویر برداری کردم بعد گفتن نه این زیادی شبیه سی دی های آموزشی و قلم چی و شبکه آموزشه تصویر برداریش :||||| اصولا روزای اول رمزگشایی می کردم که کی چی داره درس میده بعد به این حرکت انقلابی دست زدم و  الان حرفه ای شدم ، بهم میدن من تایپ می کنم می فرستم :/

+ خیلی دوست دارم یه روز که میرم مدرسه لب تابمو جا بذارم ولی متاسفانه تا حالا فرصتش پیش نیومده :|

+ در پایان خیلی سپاسگزارم که آموزش ها مجازی شد چون تو هفته روزی نبود که دبیری معاونی مشاوری چیزی منو واسه پسری برادری کسی نپسنده :||| 




کلمات کلیدی :

باید کمی بد را بلد باشی ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/4/24 10:44 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

به تندی برقی که بی درنگ ، پس از صدای چفت شدن کلید ؛ خیابان های سیم را گز کرده خودش را پلک بر هم زدنی به نور بدل می کند ، ماشین حمل بار از مقابل چشم های من و مهدی دور شد . شش کارگر جوان ، تیز و چالاک تند تند ، اثاث ها را جابجا می کردند ؛ تخت من ، تخت مهدی ، میز تحریر هر دویمان ، کتابخانه ها ، کمد لباس ها ، دو پاتختی ، تاب و میز آرایش من و دوچرخه و کنسول مهدی و چند بسته ی کوچک لباس و چند کارتنی کتاب ... همین بود ! کل زندگی من و مهدی همین بود . تمام آنچه از مادر داشتیم ، از پدر داشتیم ، از زندگی اوج ِ نو ، جوانی هامان ... . نفخ صور ما این بود ! صدای پا های کارگر ها میانه ی راهرو و پله ها و چهره های ماتم زده ی من و مهدی که خیره مانده بود به رفت ها و آمد ها . شب اول ، روی همان دشک هایی خوابیدیم که بنا بود روی چهارچوب تخت هامان سوار شوند ، دشک ها به میانه ی زمین پهن بودند ، من و مهدی ، ناز پرورده هایی که رنگ چکش ، میخ ، طی و جارو و دستمال ، رنگ لامپ صد سوخته ، رنگ واقعی زندگی ندیده بودیم و نمی دانستیم این چهار تکه چوب چطور باید روی هم سوار شوند ، دشک ها روی زمین پهن بودند .  زمین ِ خاک گرفته ای که چهار سال هیچ سکنه ای به خود ندیده بود ، زمین بازی حشرات مختلف .. زمین طبقه ی دوم خانه ای نه چندان کوچک و قدیمی ساز ... صبح روز بعد ، درست وقتی دخترکی که تازه شمع شانزده را فوت کرده بود داشت برادر پانزده ساله اش را از خواب بیدار می کرد تا با هم به مدرسه بروند ، کم کم باورمان شد ، این زندگی جدی است ! جدی و بی رحم ... 

ما میخ دست گرفتیم ، چکش دست گرفتیم ، طی و دستمال و جارو آشنا شدیم ، لامپ صد سوخته را تعویض کردیم و کم کم داشت رنگ واقعی زندگی نمایان می شد . دقیقا دو روز بعد از اینکه هرآنچه از زندگی شیرین گذشته ، هر آنچه از کودکی نکرده بزرگ شدن هامان داشتیم را جابجا کردیم ، کم کم اثاث خانه خریدیم ، اولی اش یک یخچال سفید رنگ بود کمی از قد من بلند تر ، تلویزیون ، گاز ، مبل های راحتی ، فر ، فرش ها و ... نیز کم کم به آن ها اضافه شدند . شانزده و هفده ساله بودیم که شدیم خانم و آقای یک زندگی . روز ها از پی هم می گذشتند ، صبح مهدی نان می خرید ، عصر که از مدرسه می آمدم غذا می پختم ، از بالای نردبان افتادیم ، چوب پرده نصب کردیم ، پرده آویزان کردیم ، جوراب های مهدی را دوختم ، مهدی پریز های خانه را بست ، خرید خانه می کردیم ، بیماری دیگری را پرستار بودیم ، شب هایی از بد شدن حال من مهدی وحشت کرد ، کمک طلب کرد ، صبح هایی که با مهدی صبحانه نخورده و بی هیچ حرفی بیرون می زدیم ، درد بزرگ زندگی هر دویمان را تا مدت ها محکوم به سکوت کرده بود . کم کم بزرگ شدیم ، نو ، جوانی نکرده ، زخمی عمیق و ناگهان پیرمان کرد . بار مسیولیت هایی را به دوش کشیدیم که تا این روز هیچ کداممان با آن ها آشنا نبودیم . وعده های اول غذایی ما تماما غذای بیرون بود ، آشپزی بلد نبودم ، تابحال آشپزی نکرده بودم و هر بار از پس تلاش های نافرجام من ، اتفاق جدیدی رخ می داد . شور شدن ، آتش گرفتن ، سوختن ، نپختن و به قول مهدی غذا هایی که مزه ی مرگ می داد و ما از خجالت هم دم نمی زدیم و می خوردیم .  غذا پختن ، خرید خانه ، ظرف شستن ، جارو ، گردگیری ، لباس ها ، خراب شدن یخچال ، نصب کردن کولر ، کودکی نکرده و ناخواسته من و مهدی شده بودیم پدر و مادر های یک زندگی جدید و باید در حق خودمان ، در حق دیگری هم پدری می کردیم ، هم مادری و هم خواهری و برادری ... 

درد تنهایی ، درد بیش از مسیولیت یک خانه و خانواده ی جدید بود ، به خودمان که آمدیم فهمیدیم درست شبیه هلو های روی سبد میز وسط مبل ها ، دل هم می پوسد . دل که بپوسد نه می شود دورش انداخت و نه نگاهش داشت ، باید تحمل کرد . دل من و مهدی پوسیده بود . داشت می گندید . به خودمان آمدیم معنی دل مردگی فهمیدیم ، فهمیدیم مثل همستر کوچکی که هدیه اش گرفته بودم ، دل هم می میرد و عجیب دل ما داشت جان می داد .  درد بیش از مسیولیت تازه و چشم بر هم زدن بزرگ شدن و کار هایی که همه شان برایمان اولین بار بود . شب هایی که ما دو تا ، دو بچه ی هفده و شانزده ساله ، دبیرستانی و غمگین انیس و مونس هم می شدیم . دعوا می کردیم ، شیطنت می کردیم ، اشک می ریختیم ، می خندیدیم ، قهر می کردیم . من بودم و مهدی فقط ما دو تا ... کم کم بزرگتر شدیم ، سال بعد یک پراید مشکی رنگ در پارکینگ ما جا خوش کرد . من گواهینامه گرفته بودم ، سر کار می رفتم و مهدی افسردگی و اضطراب شدید تمام این سال های مرا پرستاری می کرد . دنیا بنا کرد بزرگ ترمان کند ، دختر و پسری که تا روز نفخ صوری که از مدهوشی بیدارشان کرد در خانه ی ویلایی چند صد متری پدرشان زندگی می کردند و با عطر صاحب خانه و اجاره و اثاث کشی نا آشنا بودند حالا باید با درد فوت صاحب خانه و موعد تحویل خانه سر می کردند . خانه ی جدید گرفتیم ، وقتی به خودمان آمدیم که دوتایی ریز ریز می خندیدیم و طرح ساخت کابینت ها ، رنگ کمد ها و رنگ دیوار ها را تایید می کردیم ، به این مصالح فروشی و آن رنگ فروشی می رفتیم و آنقدر بزرگ شده بودیم که انتخاب می کردیم ، رنگ دیوار های خانه مان را ، پرده هایش را ، در هایش را ، رنگ نرده های بالکن را ، به نوبت بالای سر کارگر ها بودیم ، تا ضرب الاجل تعیین شده از سوی ورثه ی صاحب خانه ی قبلی یک تیم سی نفره متشکل از نقاش ، کابینت ساز ، لوله کش ، برق کار ، آهن بر ، گچ کار و  نصاب در خانه از ساعت هشت صبح تا دوازده شب کار می کردند . بعضی روز ها من نظارت می کردم ، بعضی روز ها مهدی و بعضی وقت ها دوتایی . ریز ریز می خندیدیم ، هجده و نوزده ساله بودیم که من کار تحویل می گرفتم ، مهدی درستی کار ها را چک می کرد و هنوز شور نوجوانی درمان خفته بود . تنها که می شدیم ریز ریز می خندیدیم و در مقابل دیگران دختر و پسر سخت گیری بودیم که کار می خواستند . ما اینقدر بزرگ نشده بودیم که اینقدر جدی باشیم ، اینقدر بزرگ باشیم ، گه گاه مقابل روی دیگران با هم می زدیم زیر خنده ، می دویدیم ، می چرخیدیم ... گذشت ، گذر زمان مسیولیت های تازه ای به ما هدیه کرده بود . 

پنچری گرفتیم ، ماشین هل دادیم ، تصادف کردیم ، بیمارستان رفتیم ، زمین خوردیم ، بلند شدیم ، در آسانسور گیر کردیم ، فریاد زدیم ، خندیدیم و گریستیم ، من شلنگ گاز کوتاه کردم و متصل کردم ، مهدی برق خانه را از جعبه ی تقسیم وصل کرد . کار هایی که زنانه و مردانه بودنش مهم نبود و باید انجام می شد . زنانه بود ، مردانه بود و ما دو تا بچه ... کار هایی که تا بحال انجامشان نداده بودیم ، فاز و نل تشخیص دادیم ، از روی کاتالوگ ها تخت سر هم کردیم ، از روی سرچ اینترنتی غذا پختیم ، با پرس و جو مرغ پاک کردیم ، بسته کردیم ، فریز کردیم  و تمامش تنها بود ، من و مهدی ، فقط ما دو تا ... بار یک زندگی سخت بود ، سنگین بود و ما بار سنگینی به دوش می کشیدیم که خود نمی دانستیم ، این را امشب فهمیدم ، درست وقتی که به خانه آمدیم و دیدیم از وقتی که رفته بودیم برق نیامده بود ؛ هشت ساعت تمام . این را امشب فهمیدم وقتی کلید را در قفل در چرخاندیم و دیدیم هنوز برق نداریم ، وقتی مهدی به سمت جعبه ابزار دوید ، فاز متر برداشت ، من کیفم را روی زمین پرت کردم و چادرم را روی مبل مچاله کردم و با هول و هراس به سمت یخچال رفتم و دیدم تمام مرغ و گوشت ها آب شدند ، وقتی مهدی فیوز ها را برای بار دهم چک می کرد ، وقتی من توی راهروی طبقه به دنبال جعبه تقسیم بودم ، درست وقتی من نور چراغ قوه ی گوشی ام را گرفته بودم سمت دست های مهدی که با فاز متر به دنبال علت می گشت ، سرم گیج رفت . دنیا به دور سرم چرخید و تمام این سال های درد ، سال های بار سنگینی که به دوشمان بود و نمی دانستیم ، در برابر چشم هایم می چرخید ... کی اینقدر بزرگ شدیم ؟! کی مهدی اینقدر مرد شده بود ؟! کی من اینقدر زن شده بودم ؟! دست هایم را بو کردم . بوی درد می داد ، بوی یک بار سنگین و دلم عجیب هوای زمین گذاشتن این سنگینی را کرده بود ... 

 

____

#ساجده_شیرین_فرد

+ دنیا بنا کرد ، بد باشد ...

+ امشب یهو وقتی دستای مهدی رو توی جعبه برق دیدم دلم گرفت . به اندازه ی تموم این سالها دلم گرفت ، پوسید ، مرد و له شد ... درد امشب ، درد تمام این سال ها بود و حرف های من ، حرف هایی به عمق این همه سال که فقط تونستم ذره ایش رو بنویسم . هول هولکی و تند تند از ترس اینکه نکنه این حرف ها سخت تر از این که جونم رو طلب می کنند ، ازم بگیرنش ... 

+ شاید به چشم چیزای ساده بیاد ، جارو ، درس ، لامپ عوض کردن و ... اما مسیولیت سنگینیه ... من و مهدی حتی هفده سال هم نداشتیم ... 

+ شجاعت ! همیشه می گفت قلمت شجاعت خاصی داره و امشب که اینقدر بی پروا نوشتم ، تازه این شجاعت رو درک کردم ...

باشد که سال های بعد ، نگاهم خورد به بیست و چهار تیر ماه هزار و سیصد و  نود و نه ، نگاهم خورد به امشب ، متنی که نوشتم رو برای بچه هام بخونم و تهش بگم آخیش .. مهدی بهم لبخند بزنه و با هم بگیم ، به سنگینی اش می ارزید ... 

+ دوست دارم بار سبک کنم ، نمیدونم ! شاید این بی پروا نوشتن درست وقتی که چهار سال میشه دیگه به نام مستعار کار نمی کنم و همه جا اسم ساجده شیرین فرد هست هم بخشی از این پروسه ی سبکی باشه ! 




کلمات کلیدی :

دل گرفتگی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/3/18 10:3 عصر

هو الشاهد 

 

درست شبیه یک گرفتگی شدید عضلانی ، درست مثل همان وقت ها که عضله ی پشت پا خودش را در خودش جمع می کند و درد و درد و درد را فریاد می کشد . درست به مانند همان وقت ها که درد ، امان حرکت از تو بریده است . درست شبیه همان هنگام که لمس ناگهانی دستی ، اتفاقی ، داد درد به آسمان می برد . همان زمان دقیقا ،  که نه می شود رفت و نه می شود ماند ! نه می شود  روی زمینش گذاشت و نه می شود میانه ی زمین و آسمان نگاهش داشت ، نه می شود حرکتش داد و نه می شود به سکونش خواند ، نه می شود راه رفت و نه می توان ایستاد . درست به سان همان بلاتکلیفی . درست شبیه همان وقت ها که می گیرد و رها نمی کند . شدید و شدید و شدیدتر ؛ درست شبیه اسپاسم شدید معده ، درست شبیه گرفتگی کمر ، درست شبیه .... دل گرفتگی همان است . یا لااقل شبیه همان !  فقط ما آدم ها چون " دل " را نمی بینیم ، درکش نمی کنیم . همه مان دل داریم ها ! منتهی نمی دانم چرا ، درک آنکه دل یک نفر گرفته آنقدر برای ما سخت و طافت فرساست . دلگرفتگی ، چیزی است شدید تر از گرفتگی عضله ی پشت پا یا اسپاسم معده و عضله ی چهارسر و دوسر ، دل عضله ایست بی سر که سر به دل سپرده . دل را همه مان داریم ، همه مان گرفتگی اش را تجربه کردیم لکن انسان ، موجودی است فراموشکار . دل ،  قلب نیست اما تپش دارد ، پا نیست اما حرکت می کند ، عضله نیست اما می گیرد اما می گیرد ، اما می گیرد . دل چیزی است درست میان جان آدمیزاد که اگر بگیرد همانقدر نمی شود رفت و نمی شود ماند حتی بیشتر ، لمس ناگهان دستی اتفاقی همانقدر داد درد می کشدش حتی بیشتر و همانقدر گرفتگی اش بلاتکلیفی است ، حتی بیشتر ... فقط نمی دانم آب روی آتش این گرفتگی عظیم چیست که وقتی خودش را در خودش جمع می کند ناگاه چشم هایت را در خودشان مچاله می کند و عصاره ی تمام جانت را درست از میان مژه هایت روان می کند ، دست هایت را محکم می فشارد و دست و دل هر کاری را از تو سلب می کند ، پایت را می بندد و نه نای رفتنت می ماند و توان ماندن . دل که می گیرد ، زبان آدمی هم دلش می گیرد ، درست شبیه یک گرفتگی زبان کودکی هفت ساله در سر کلاس ، منزوی و گوشه گیر و افسرده ، سکوت و سکوت و سکوت و کلمات بریده بریده ، همانقدر مظلوم و بی دفاع . دلگرفتگی این است . دل ، پا نیست ، معده نیست ، کمر نیست اما وقتی بگیرد ، هم پایت می گیرد و هم معده ات اسپاسم می کند و زبانت می گیرد و آه از کمر ... کمر می شکند ... و خدا آرام کند دل هایی را که هیچ کس جز خودش از گرفته بودنشان خبر ندارد ...

 

#ساجده_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

پیاز آیتی از آیات الهی !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/2/21 2:52 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

همیشه وقتی می خواستم پیاز خرد کنم ، سعی می کردم در مقابل اشک هایم تمام قد بایستم ! نگذارم اشک هایم گونه هایم را تر کند ، همیشه وقتی پیاز خرد می کردم و کسی از کنارم رد می شد ، بهانه ی اشک هایم پیازی بود که خرد می کردم ، چشم هایم می سوخت . بینی و چشم هایم عجیب می سوخت و اذیت می شد که پیاز عجیب اشک آور است . اما امروز ، امروز هوای گریه داشتم . در مقابل اشک هایم ایستاده بودم و نمی خواستم بپذیرم هوایم هوایی ابری است . درست کردن افطار و خرد کردن پیاز هایی که باید سرخ می شد توانم را در هم می شکست که در مقابل هوای ابری بارانی خودم و اشک آوری پیاز نتوانستم ایستادگی کنم . پیاز خرد می کردم و های های اشک می ریختم ... این بار اصلا نمی سوخت . اصلا سوزشی در چشم هایم ، در بینی ام حس نمی کردم ، هرکه می پرسید می گفتم گریه می کنم و پیاز خرد می کنم . و عجیب ، یک پیاز برای من نشانه ای بود تا برایم یادآور شود در مقابل بعضی چیز ها نباید ایستاد ! باید پذیرفت .. پذیرفت و با آن همراه شد ... اینطور دردش کمتر است و حال خوبش بیشتر ... 

#ساجده_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

استیصال

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/2/19 12:39 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یک و سی و هفت دقیقه ی بامداد ! دست هایی دراز شدند ، درسته به سمت گردنم ، ساجده داشت جان می داد . هوا نبود ، نفس نبود . پنجره را باز کرد ، نشست درست زیر پنجره ، اکسیژن اما ، نبود ... ! دو دست دیگر دراز شدند درست به سمت سینه اش ، یکی قلبش را می فشرد و از درد کشیدن ساجده لذت می برد و دیگری دنیا را به دور سرش می چرخاند . دو دست دیگر ، به دل نازکش شروع کرده بودند به رخت شستن ، سخت چنگ می زدند و دست هایی دیگر به گوش ساجده زمزمه می کردند اضطراب ثانیه های رخت های نشسته را ... ! ساجده اما بی دفاع بود . به مقابل تمام دست هایی که درد نام داشتند ، ساجده چون کودکی به دفاع ، خودش را مچاله کرده بود گوشه ی دیوار و درد می کشید . ماشینش را تازه فروخته بود ، نمی توانست تا درمانگاه برود . کسی درخواست کمک او را ، کسی التماس او را که به درمانی ، به آرامشی برسانندش ، قبول نمی کرد . قرص های شب را خورده بود اما گویی چون شکلات هایی تلخ مزه ، بی اثر بودند . سرما دویده بود به جان کوچکش ، به جان نحیفش درد ، دست درازی می کرد و او بی دفاع بی دفاع بود . چندین بار صفحه ی چت اش با پزشک ساجده را باز کرد ، اما وقتی او پاسخ نمی داد ، وقتی پاسخ او مربوط می شد به وقتی که از خواب بیدار می شد و ساجده الان داشت جان می داد ، چه فایده ؟! برایش کتاب خواندم آرام بگیرد ، مشوش تر شد ! رنگ آمیزی آوردم ، رنگ کند ، مضطرب تر شد . یک قرص زیر زبانی ، زیر زبانش گذاشتم ، دستش روی قلبش فشرده تر شد ، خواستم بخوابانمش ، شدت ترس و اضطراب و کلافگی ، اشک هایش را جاری کرد . هیچ راهی نبود . هر راهی بود رفته بودم و چون مادری نگران ، ترسیده بودم . ساجده داشت جان می داد ! ساجده داشت جان می داد و از دست من ، هیچ بر نمی آمد . هیچ ... 

از عوض کردن پزشک ساجده ، چهار ماهی می گذشت . پزشکی که شش سال جز بدتر کردن وضع او کاری نکرده بود اما پزشکی که خوانده بود ! گفته بود هر گاه حال ساجده بد شد  ، این آمپول را بزند . کسی ساجده را به درمانگاه نمی برد . مدت ها بود حرف پزشک قبلی را ، درست از وقتی دیگر پیشش نبردمش ، گوش نکرده بودیم اما یک درصد علم پزشکی که داشت . اگر این حال ساجده را بهتر می کرد چه ؟! آخرین راه بود ... آخرین و سخت ترین راه ... ساجده داشت غرق می شد . به میانه ی دریایی عمیق و من ، من شنا بلد نبودم . شنا بلد نبودم و زدم به دل دریایی که عمقش هر لحظه او را شدید تر به پایین می کشید . من تزریقات بلد نبودم . کسی هم نبود ما را به مرکزی درمانی برساند . اصلا برای کسی مهم نبود . من تا به حال حتی شیشه ی آمپول را نشکسته بودم اما دست هایم نلرزید . استیصال و درماندگی را خوب درک کردم . میانه ی میدان نبرد ، به بالین سربازی که خون او زمین را می شوید کسی از تو نمی پرسد از خون می ترسی یا نه ! شیشه را شکستم . درد عمیقی داشت مرا فرو می خورد ، این نهایت عجز بود . از روی فیلم آموزش تزریفات و با کمک های تلفنی فاطمه ، ایستادم درست جلوی آینه . من تجربه ی تزریق نداشتم ، آموزشی هم ندیده بودم .  این تجربه ی اول بود و خوب می دانستم اگر درست عمل نکنم چه چیز انتظار مرا می کشد ! فلج یا بی اختیاری ادراری .... !  سرنگ را باز کردم ، یک سوم دارو را درش کشیدم ، هوایش را تخلیه کردم و بعد نفس عمیقی کشیدم و سوزن را فرو کردم . نمی دانم شجاع بودم یا احمق ، قوی بودم یا سبک سر و بی پروا ، نمی دانم اما این را خوب می دانم به سان مادری که شنا بلد نیست و بی آنکه درنگ کند به دل دریا می زند تا دردانه اش را نجات دهد ، درمانده بودم ، مستاصل و استیصال را خوب با گوشت و پوست و استخوانم درآمیخته دیدم . 

 

#ساجده_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

مجددا چرک نویس

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/2/17 4:45 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

می گفت آدم ها خوب ِ خوب یا بد ِ بد نیستند . آدم ها خاکستری اند ! نه سیاه سیاه ، نه سفید سفید ؛ کمی سیاهند و کمی سفید . حالا بعضی سفیدیشان بیشتر میزند و بعضی کمتر سیاهی دارند اما خالی خالی نیستند ، مطلق نیستند . 

قبول ندارم ! راستش را بخواهید قبول ندارم ! اصلا قبول ندارم . به نظر من ما آدم ها رنگی هستیم ! همه مان رنگی هستیم ، یعنی لااقل یک روزی رنگی بودیم ، ما به این دنیا رنگی آمدیم و حالا کم کم غلطگیر برداشته ایم و یک دست هم ذغال ، سیاه می کنیم و سفید ... ! ما آدم ها رنگی هستیم ، چشم هایمان را باز کنیم رنگی ِرنگی هستیم . مثلا من کمی صورتیم بیشتر می زند ، فاطمه کمی آبی تر است و زردی ِ هاجر از همه مان بیشتر ، ماهی ، سبز ِ سیر است و فاطمه تاج ، رنگ هایش ملیح و ملایم ، ترکیب دوست داشتنی ای از چند رنگ آرامی که اصطلاحا پاستیلی می گویندشان . ما آدم ها رنگی بودیم و هر چه بزرگتر می شویم بیشتر داریم خجالت می کشیم از رندگی بودنمان . چشم هامان میبندیم و گم می شویم در دنیای کیف های چرم مشکی و کفش های چرم قهوه ای . کت های مشکی و روسری های سفید . به قطع که رب ظلمت نفسی اش اینجا کمی بیشتر به چشم می آید ، گویی این آیه درست نازل شده بر بی چشم و رویی ما آدم ها به دنیایی که خدا رنگی آفریدش و ما اعتنایی نکردیم . 

کوچکتر که بودیم ، خیلی کوچکتر ، برایمان بین صورتی و آبی مرز گذاشتند . رنگ هامان را جدا کردند . به پسری که کمی صورتی بود خندیدند و دختر آبی را مسخره کردند . ما آدم ها فارغ از پسر یا دختر بودنمان ، آدمیم ... رنگ داریم و این رنگ مختص جنسیت نیست . ما هم هی بزرگ شدیم و فکر کردیم داریم بزرگ می شویم ، هی قد کشیدیم و فکر کردیم بزرگ شدن به سیاه شدن است ، به سفید شدن ... از رنگ ها فاصله گرفتیم . حربه ی زشت است ، بزرگ شدی ، این ها مال بچه هاست خوب عمل کرد . 

خدا دنیا را رنگی ِ رنگی آفرید و شیطان گوشه ای آرام لبخند زد ، به دنیایی که داشت سیاه و سفید می کرد و ما آدم ها خوب ، از آن لذت هم می بردیم ... ! 

______ 

این ست کیف و کفش را چهار سال پیش خریده بودم . آن وقت ها که هنوز به رنگ هایم بی رحم نشده بودم . خریدم تا استفاده کنم اما نمی دانم چه شد که چهار سال گوشه ی اتاقم در وکیومش ماند و خاک خورد ... اما من ، من بعد از چهار سال ، دوباره تصمیم گرفتم رنگی باشم . فارغ از سنم ، فارغ از هر چه نگاه بی رحم است تصمیم گرفتم به میان کفش های چرم مشکی و قهوه ای ، رنگی باشم و بس ... 

یه روز برای بچم خواهم گفت دنیا چقدر رنگی بود :) راستی ! دنیای شما چه رنگیه ؟




کلمات کلیدی :

چرک نویس

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/2/12 11:40 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

صدای چفت شدن کلید با قفل در تنها صدایی بود که تنهاییش را پر می کرد . بی حوصله ، لباسش را روی مبل پرت می کند و آرام آرام خودش را به کناری از دیوار می کشاند . می نشیند . می نشیند و اشک هایش را درست مثل هر روز هفته ی گذشته فرو میخورد . مخاطبین تلفنش را یکی یکی بالا و پایین می کند . هیچ کس نیست . میان تمام صد و هفتاد و سه کانتکتی که اینجا اسمشان جا خوش کرده ، هیچ کس نیست . جز به جمع هایی که عمیقا به آن ها تنهاست ، هیچ کس نیست . اما چاره ؟! چاره ای هم نیست ... صفحه ی چت یکی از همین رفیق های نارفیق را بی حوصله باز می کند . کجاست دوستی هایی که به قالب دوستی ، دشمنی به خود گرفته اند و عطر تنهایی به تمام لحظه هاشان وزیده . به محض آنکه شروع به دهان باز کردن می کند ، جوابی دلش را به میانه ی راه خرد می کند ؛ هیچ کس دلسوز تو نیست ! خودت باید برای خودت دلسوزی کنی ... بغض های فرو خورده اش به ناگاه باران می شود . رگبار شروع به باریدن می گیرد و صدای غرش آسمان دلش با هق هق هایش یکی می شود . گله به او می برد ، به اویی که این روز ها شنونده ی تمام شکایتش از زمینی شدن بود ؛ از تصمیم اشتباه اول ! به دنیا آمدن ... 

دلش کمی حرف می خواهد ، بی هوا کتابی را دست می اندازد و از کتابخانه بر میدارد و صفحه ای باز می کند . نمی داند کتاب چیست یا چه چیز انتظارش می کشد اما من خوب میدانم که خدا هوای بارانی و دل شکسته را عجیب می بوید ، می بوسد ... بوی بوسه های خدا به میانه ی هوا طنین انداز می شود ، دست هایش روی واژه ها کشیده می شود ، چقدر درد دارند ، چقدر مرهمند  ! یا رفیق من لا رفیق له ، ای رفیق آن کس که رفیقی ندارد . یا شفیق من لا شفیق له ؛ ای دلسوز آنکس که دلسوزی ندارد .... 

#ساجده_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

تکاپوی زندگی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/2/5 9:14 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

ماشین لباسشویی داره کار می کنه ، یعنی وقتی اومدم سریع چادر و لباس هامو انداختم تا فردا هم بتونم بپوشمشون . کارش که تموم میشه ، لباس هامو دست می گیرم و وارد اتاقم میشم . یه طرف اتاق ، دقیقا سمت راست تختم تا کمد ، پر ظرف شیشه ای ، رزین و رنگه ؛ نقاشی رو دوباره شروع کردم ! سمت دیگه ی اتاقم کیف جدیدیه که چهار ساله خریدمش و استفاده نکردم ، ست کفششو الان پام کردم و تو خونه دارم باهاش می چرخم و ذوق می کنم . رو تختم لب تابم داره فایل آموزش مجازی ها رو ارسال می کنه و اینطرف تر دوربینم داره شارژ میشه و کارت حافظش خالی میشه . چند بسته صدف پایین کتابخونه سفیده است و منتظرن تا من برم دسته بندیشون کنم برای کاری که می خوام . لباسا رو میارم ؛ رو در کمدم ، رو تابم ... حالا اتاق من شده نقاشیا ، صدفا ، لب تاب و دوربین ، لباس آویزوون به در کمد و چادر پهن شده روی تاب ، سه پایه ی گوشه ی دیوار و در بالکنی که بازه و نم باروونی که میزنه و ساجده ای که بین این ها بدو بدو می کنه ، تا آموزش مجازی ها لود بشه و آپلودشون کنه ، رنگ میریزه روی کیسه ی پلاستیکی و به جای پالت اونجا رنگ درست می کنه و شروغ می کنه ظرف اول رو درست کردن ، زیر لب زیارت عاشورا می خونه . تا ماهی ها مرحله ی ابتداییشون خشک بشه و بتونه بره مرحله بعد ، کیفش رو جابجا می کنه ، سری به شارژر دوربین میزنه و فایل های خالی شده رو چک می کنه ، این وسطا یه فایل دیگه هم از آموزش مجازی بارگزاری می کنه . نزدیک هفت سالی داره میشه که واقعه شروع شده و توی این هفت سال ساجده ، زندگی نکرده بود . الان حس می کنم ، اتاقم ، کارام ، بدو بدو هام ، تلفنم که مدام زنگ میخوره و ازش خسته و کلافه شدم و میخوام پرتش کنم پایین ، امروز که از صیحش سر کار بودم و فردا که از عصر باید سر کار باشم ، حس زنده بودن می کنم . حس زندگی ! تو تمام این سالا هیچ وقت کارای ساجده اینقدر زیاد نشده بود که با چادر و دست ضدعفونی نکرده و لباس خیس درنیاورده و کوله ی روی دوشش ، بشینه پشت میز آرایش و یه خودکار کاغذی برداره و بنویسه کارای امشبشو تا یادش نره . هیچ وقت استرس این رو نکشیده بود که کار هاش نا تموم بمونه . فکر می کرد راحته اما الان ، به این نتیجه رسیدم که اون هفت سال ، جهنم بود . اینه تکاپوی زندگی ... ! اینه زندگی ... راستی ، قبل خواب  یادت نره فصل هفتم " دختر تحصیل کرده " رو بخونی :) کتابی که این روز ها دست گرفتم و شده جزیی از برنامه روزانم .شاید روزی نوشتم چرا این کتاب ! 




کلمات کلیدی :

مرد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/1/31 3:44 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

خلقت مرد ، سخت ترین بخش خلقت بود . خدا با آن همه خدایی اش ، مانده بود حیران به دشواری و پیچیدگی ِ خلقت جانی که بنا بود جان ِ آفرینش را پاسبانی کند . زن ... ! 

میانه های خلقت مرد ، خدا درست دستش را داخل قلب بزرگش کرد و تکه ای از خودش را به او دمید . تکه ای با یک ویژگی خاص . خیلی خاص ، خیلی خیلی خاص  ... 

بخشی از مرد که قادر بود ، عاشق شود . و ویژگی خیلی خیلی خاصش که تمام خلقتش را متمایز می کرد ، آن بود که این بخش از او قادر بود ، زنی را که عاشقش شده خوشبخت کند . خوشبخت ترین زن دنیا ... 

فقط یک تبصره داشت آن هم اینکه این ، عظیم ترین و مهمترین بخش آفریده شدن یک مرد بود و مرد ، تنها یکبار می توانست از آن استفاده کند . یکبار و نه بیشتر ... و او تعیین می کرد که برای چه کسی از باارزشترین قسمت وجودش هزینه کند تا میانه ی تمام کاینات نفس های خدا برکت دهد به تلاشش و خوشبخت ترینش کند ، یک زن را ... ! زن منتخب ... !

کمی آن طرف تر از جوهره ی وجود مرد ، خدا کمی شجاعت و جسارت ، جایی میان آب و گِلش پنهان کرد تا روز موعود ، بشود کلید ارزشمند ترین قسمت خلق شدنش . که خدا جز برای لبخند یک زن ، کاری نکرده و بس . 

زن ها وقتی عاشق می شوند ، تمام وجودشان را به میانه ی میدان ، فداکارانه و سخاوتمندانه خرج می کنند . تمام وجودی که عزیز خلقت است و تمام آفرینش ، از خدا مُهر آفرین گرفت بخاطر او . اگر مردی ، زنی را که سخت عاشقش بوده یا حتی تظاهر می کرده که دوستش دارد ، رها کرد بدانید آن مرد دوستش نداشته ، وقتی دوست داشتن به میان باشد ، یک قسمت از وجود که هیچ ، تمام وجودش را خرج دوست داشتنش می کند . بدانید ، آن مرد ، مرد نبوده . آن مرد شهامت استفاده از با ارزشترین قسمت وجودش و تنها یک قسمت از وجودش را برای زنی که تمام وجودش را به میان آورده ، نداشته . آنقدر ترسو بوده که عاشق کند و بی خبر برود . در هنگامه ی خلقت این موجودات ، فرشته ها بازیگوشی می کردند و یکی در میان و دوتا در میان ، کلید را ، شجاعت را ، شهامت را ، مردانگی یک مرد را بر میداشتند و با آن بازی می کردند اما یادشان می رفت پیش از اتمام آفرینش ، آن را سرجایش بگذارند . وجود این مرد ها یک چیز کم دارد . یک مردانگی ِ خاص که مرد را مرد می کند . پس اگر رها کردند ، همان بهتر که رفتند . زندگی با مرد های خسیس و ترسو ، با مرد هایی که یک جایی از مردانگی شان می لنگد ، سخت ، سخت است ... ! 

 

#ساجده_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

تپش هایم ، تپش هایت

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/1/31 1:16 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

پروب مخصوص دستگاه را روی سینه ام گذاشت ؛ 

- این ساختمان قلبته ...

چه جای عجیبی بود . در میان این قفس .  نباید تکان می خوردم و دلم می خواست جابجا شوم ! دلم می خواست آنقدری جابجا شوم تا نور پنجره از روی مانیتور کنار برود و بتوانم به راحتی خانه ی عزیزانم را ببینم . ببینم که آیا راحتند ؟! سقفش چکه نمی کند ؟! تمیز و آراسته است ؟! آیا چیزی خاطر آن ها را نمی آزارد ؟! اما شک داشتم ... شک داشتم با جابجایی هم بتوان نوری را که درست از دهلیز راست تا بطن چپم پخش شده بود ، محو کنم . آخر این روز ها عجیب حس می کردم جوانه ای در من شکوفه می کند ! شاید از جنس نور ... 

چه صدای عجیبی بود که به ناگآه فضای اتاق را پر می کرد !

- می شنوی صدای قلبتو ؟!

حدود دو سال قبل ، مطب دکتر من درست با دکتر زنانی یکی بود که روز های یک شنبه و سه شنبه آنجا بود . دکتر من هر روز در مطب بود و آن دکتر زنان ، سه شنبه ها و یک شنبه . روز وقت من دوشنبه ی هر دو هفته بود و این بار دست تقدیر مرا کشیده بود درست به جان سه شنبه . حالا دیگر روز من ، شده بود سه شنبه ی هر دو هفته و آن دختر چموش حرف گوش نکن که به ضرب و زور خانواده اش در مطب بود ، حالا با شوق و ذوق خاصی ، خودش  سه شنبه ها به مطب می آمد ، آزمایش می داد ، دارو می خورد و همه اش مدیون یک چیز بود . صدای زندگی . زودتر از وقتم در مطب بودم و دیرتر می رفتم ، نوبتم را به دیگران می دادم و خلاصه من تا دیروز فراری ، حالا هرچه را بهانه ی بیشتر ماندن می کردم و یواش و آرام صدای قلب هایی را گوش می کردم که در جان مادرانی ، شیرین زبانی می کردند . از درب اتاق مقابل اتاق دکتر من ، صدای زندگی می آمد و من تمام آن مدت به شوق همین صدا می نشستم به انتظار ... 

حالا این صدای قلب من بود . قلب خود من ، قلب ساجده . ذوق کردن آنچنانی نداشت چون من بیست ساله بودم و از جنین دو سه ماهه بودنم چند سالی گذشته بود ، اما ذوق کرده بودم . اما می خواستم هی بشنوم ، هی بشنوم و تصدقش شوم  !

" هر دختر در ابتدای تولد ، همه ی گامت هایی را که در طول زندگی خود خواهد داشت ، بصورت نابالغ درون تخمدان های خود دارد ، یعنی پس از تولد ، تعداد این تخمک های نابالغ افزایش نخواهد یافت . "

این جمله را خوب ، از دبیرستان به خاطر داشتم . کتاب زیست شناسی سوم دبیرستان ، فصل یازده . شاید کتاب مقدس ! فصل یازدهم ، سوره ی عشق و آیه ی زندگی ... ! 

ذوق من ، تقلای من برای بهتر شنیدن این صدا ، بی تابی من برای بیشتر شنیدنش ، بخاطر من نبود . بخاطر ساجده نبود . می دانی دخترم ؟! تو در من حضور داری .. تمام خواهر ها و برادر هایت هم حضور دارند حتی الان که نمی دانم پدرت کجاست ، چه کسی است یا چه می کند یا اصلا چه روزی بناست او را برای اولین بار ببینم و نشناسم یا حتی با او دعوا کنم یا از روی دست من تقلب بنویسد و من شاکی شوم ، یا ماشین پنچر شده ام را کنار اتوبان تعمیر کند . نمیدانم اما این را خوب می دانم که تو و تمام خواهر ها و برادر هایت درست از زمانی در من جوانه کردید که من هم درون مادرم  ربشه کرده بودم . مادرانگی هامان از آنجا شروع شد . شما مراحل اولیه ی رشدتان را طی کردید و زیست شناسان اسمش را گذاشتند سپری کردن میوز یک و تمایز ! شما در من هستید و تا زمانی که در این مرحله ایستادید ، تپش هاتان ، تپش های من است ... 

با قلب من می تپید ... تا روزی در ماه که یک کدامتان به نوبت ، خودش را وارد چرخه ی میوز دو می کند . یا برای همیشه مرا ترک می کند و یا با حضور پدرش ، در من ریشه می دواند . می دانی دخترم ؟! تپش های قلبم ، تپش های قلبت را گوش می کنم و با خودم لعنت می فرستم به این احساس مزخرف استقلال طلبی انسان ها که از همان روز هایی که حتی میوز یکشان را سپزی نکرده اند ، در جانشان دویده . تلاش می کنند میوز دو را سپری کنند . کم کم تپش هاشان را از مادرشان جدا می کنند ! می دانی ، اما آن روز هم تپش های تو ، تپش های من است . من دو قلب خواهم داشت و تو را نمی دانم ! روزی که تپش هایت را از من جدا می کنی و من دراز کشیده روی تختی شبیه همین جایی که الان خوابیده ام ، قربان صدفه ی مستقل شدنت می روم و تپش هایت را گوش می کنم . روزی درست همینطور دراز می کشم و تصدفت می شوم که بزرگ شده ای و تپش هایت را از من جدا کرده ای . استقلال طلبی انسان ، چیز بدی است ! لااقل برای تمام دخترانگی هایی که مادرانه ها را در جان خود می سپارند . فکر اینکه روزی بناست تو ، دیگر از سلول های من نباشی و راهت را از سلول های من جدا کنی ، نه ماه برای این استقلال بجنگی و بعد ، من را با شوق دیدن روی ماهت گول بزنی و تنها اتصال فیزیکی من و تو ، بند نافی که دانشمندان تازه تازه فهمیده اند زندگی دارد ، را بِبٌری دارد مرا می خورد . فکر اینکه من برای این اتصال تلاش می کنم و نه ماه ، دهانت را به شیره ی جان خود ، تر می کنم و باز بعد این دو سال ، سرنوشت ، جدایی است مرا بیشتر می خورد . 

تپش هایم ، تپش هایت را گوش می کنم . قلبمان را نگاه می کنم و به نور خیره می شوم . سرنوشت انسان ، تهش جدایی است اما دل ِ بسته شده چه ! من بناست دلم دخیل کنم به تو . گره کور زنم و هرگز باز نشود . فکر اینکه روزی آنقدر از من جدا شوی که خانه ات جدا کنی بیشتر مرا فرسوده می کند . چیست این مادرانگی ؟! که من خودم مهم نیستم و دارم برای سلامت جانی که در من است می دوم . چیست این مادرانگی ؟! حس مرموز ناشناخته ای شیرین ،  که در جان تمام دختر ها از همان موقع که نصف سلول هستند ، ریشه کرده . ترس ، امید ، نگرانی ... از همان اول ، دختر ها خودشان نیستند . یک نفرند و هزار مسیولیت . مادرانگی ، همسرانگی ، دخترانگی ، این ها همان بار امانتی بود که آسمان ز دوش کشیدنش شانه خالی کرد و قوی تر از دختر ، کاینات برش نیافتند و بس ... 

تپش هایم را گوش می کنم ، تپش هایت را گوش می کنم . اصلا بیا به چیز های خوب فکر کنیم ... ! 

___

#ساجده_شیرین_فرد

بعد مدت ها نوشتن رو شروع کردم . نمیدونم چطور شده ... نقد کنید مارا ، نویسنده تر می شویم . 




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >

ابزار وبمستر