سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آغاز حکمت، ترک لذّتها و پایان آن، نفرت از چیزهای گذراست . [امام علی علیه السلام]

به چشم یک داستان نبینش ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 93/6/9 3:49 عصر

بسم رب الـشهـداء و صدیقیین 



سمتش آمدم ... 
انگار دلم فراموش نکرده بود ...
با همان قدم های سنگین و آرام 
زنانگیم را تمام قد , به رخ ِ چون مَهَش می کشیدم ... 
به قول خودش با همان ادای دخترانه که وقار چکه می کرد , از گوشه ی چادرش ... !
گمان کنم حرف هایش نیمه ماند با خدا ... 
کسی که نظر می کند به وجه الله
دلش بی تابی سخن می کند ...
میگوید برایش 
از این همه سال ...
سالهای ... 

خندید 
ذوق کرده بود ...
حسش می کردم
با تمام وجود ... 
حسش می کردم ... 
با تمام وجود شعف را در دست های لرزانش ا حساس می کردم ... 
گرچه چند تکه استخوان بود 
ولی من می فهمیدم ... 
بگذار بگویند توهم ! 
بگذار بگوید دیوانه
بگذار بگویند مجنون
بگذار هرچه می خواهند بگویند ... 
که علم را در وادی عشق راه نیست ... 
من به این واقعه خوش بینم ... 
بگذار هر چه می خواهند بگویند 
من تو را دارم ... 

شناخت ... !
انگار دل او هم با این فراموشی کنار نیامده بود ... !
نگاهم کرد ...
رد نگاهش روی من جامانده بود ... 
حسش کردم
وقتی که آرام روی آن رد برف گرفته را 
دست کشید  ... 

آرام تمام وجودم را عاشقانه با نگاهش بوسید

و
من 
نجابت پیشه کردم ... 
چشم های دوخته به زمینم
بی قراری می کردند 
برای خیره شدن
در آن صورت ِ ماه ... 
حس می کردم ...
با قلبم

با قلبم
حس می کردم 
با قلبم ... 
من هم بغض کرده بودم ... 
ولی آن زمان که خدا گـِل ِ مرا از گـِل ِ عطر گرفته ی پای گلدان ِ گل سرخ بهشت آفرید 
محبت را در وجودم دمید 
عشق را
صداقت را
خلاصه ی تمام خوبی ها
یک بانو را ...
و
ترسید چشم بزنند 
این مهر ماندگار را ... 
چادر را آفرید ... 
و تو را برای من 
روی زمین جا گذاشت 
به تو امر کرد که وصیت کن ...
که من واجب کرده ام عمل به آن را ... 
وصیت کن این چادر را ..
وصیت کن ...
بگذار بماند ... 
و من
به عشق نگهش داشتم ... 
خاکی شد ولی از روی سر نیوفتاد 

به عشق ماند ... 

خونی شد ولی از روی سر نیوفتاد 
به عشق ماند ... 
یاس ِ تو این همه سال پر پر شد ...
ولی به عشق دست زهرا (سلام الله علیها )
روی سرش ماند ...
به عشق مادر 
به عشق ...
همانطور که آرام نزدیکش می شدم 
بغضم را ... 
نزدیک و نزدیک تر ...
بی هیچ حرفی سرم را روی سینه اش آرام دادم ...
آن فکر آشفته که در وجود خود شک کرده بود , حال با لالایی فلبش آرام گرفته بود ... 
لالایی تیربار میگوید قلبت ...
لالایی موشک ...
لالایی آتش 
لالایی مقتل ..
لالایی کربلا ... 
امان از این بغض ..
که چشم تاول بزند , می شود همان بغضی که میمانی ! الان است که بترکد ... !
قطره اشکی آرام چکید ...
درست روی قلبش ...
قلبی که با تپش پنجره ها می زد !
شک تمام وجود را چند باری گرفت !
بیدار هستم ؟!
خود اوست ؟!
... ؟!
بی وفا ... 
تو که قول داده بودی 
سر همان سفره ای خطبه ی محرمیتش را فرشته خواندند
...
تویی که رخ نشان دادی ؟!
بی وفا ...
نگفتی آب شدم ... 
نمی بینی ... 
دلت به رحم نیامد ...؟!
یا پیش خدا ما را فراموش کردی ...
من با تو خوشبختم ... 
تمام این سال ها در کنارم بودی ... 
قولی که به پدرم داده بودی را وفا کردی
ولی من چه ؟!
... 
ازت دلگیرم ... 
اشک هایم را نمیبینی ... 
انگار
دست عباس (علیه السلام) بود که بر سرم کشیده می شد 
که فرات جاری کنم

 پیش پایت ...

بی هبچ حرفی دستم را دور بازویش حلقه کردم ... ولش نکردم ...
حقش بود ! 
بگذار کمی هم من 
اذیتت کنم ... 
از آن اذیت های شیرینی 
که این همه سال مرا 
آزار داد ... !
تاوان این دوری 
این انتظار 
این دل ِ تنگ ...
حقش بود ... 
نمی خواستم از دستش بدهم ... 
گرچه از دست نداده 
دوباره به دستش آوردم 

سرم تکان نمی خورد ...
آن یکی دستم هم 
دور ِ مردم حلقه شد ...
حسی در آغوش مرگ ... 
تمام حرف های رسوب کرده در عمق گلویم 
با نگاه رد و بدل شد ...
نگاه من 
و
نگاه های تو 
که نمی توانستی پنهانش کنی ...
هر جا که قدم بگذاری 
عطر گلاب میگیرد ... 
قدم به چشم من نهادی 
که اشک هایم این چنین 
عطر گل محمدی (ص) دارند ... ؟!
هرچه کنی
از من نمی توانی پنهان شوی ...
عطر گلاب تو را 
می فهمم ... 

اصلا متوجه نگاه های خیس دیگران نبودم ...
روضه ی مکشوف میدیدند 
و
من میان این قتلگاه 
... 

فرشته ها به آن عاشقانه می خندیدند ..
نمی دانم امشب که به آسمان باز می کردند 
خدا که خود شاهد بوده , چه می کند با خواندن آن نامه ی عاشقانه ای که قرار بود نامه ی اعمال روزم باشد ... 
شاید باران بگیرد ...
خدا بغض کند ... 
آرام بیاید پیشم ...
دستش روی سرم ...
که نگران نباش ...
خودم برایت الا بذکر... میخوانم تا تطمئن شود آن قلب کوچکت ... 
کاش می شد 
بی قراری این قلب کوچک زخم خورده را
گله به خدا کنم ... 
ولی تو ... 
نه دلم می آید 
و
نه 

خدا ...

مرد ِ من ... 
نمی دانم چه شد ! چه شد که دیوانه وار شروع به دویدن کردم ...
از که فرار می کردم ؟!
از تویی که عمری منتظرت بودم ...
یا از خودم ...
از فرط عشق ...
و حال من مانده بودم و دو پایی که دوان دوان فرار می کردند ...
از یک خود ... !
از این منی که کاش هایش کشته بود نفس را ...
کاش می شد کمی آنطرف تر جایش بگذارم ... 
این من را ... 
از خودم میترسیدم 
و 
با لکنت آیه الکرسی میخوانم
آنقدر غرق بازخوانی آن لحظه ی ناب بهشتی بودم که متوجه هق هق دیوانه وار منتهی به نفسی گرفته و جانی که داشت گرفته می شد با هر نفسی که می رفت و نمی آمد و دست تکیه کرده به دیوار و نگاه مردم و دست هایی مردانه که با قدرت بازو هایم را گرفته بودند و نگاه ترسان و نگرانشان نشدم ... 
مطمئن بودم 
نگاهم می کردی 
و 
... 
چادرم افتاد ... 
پس از این همه سال که پای عهد ماندم ...
انگار پرده ای از میان پلکم عبور کرد ...
همه جا سیاه بود 
سیاهِ سیاه .. 
حرف مردم را می شنیدم ولی حتی توان تکان دادن یک پلک نبود ... 
لمس ِ لمس ...
چادر خاکی زمین خورده ام ، مرا در آغوش کشید ... 

انگار او این عهد را فراموش نکرده بود ... 

مو هایم روی صورتم می خزیدند ...
حسشان می کردم ... 
و این حس دیوانه کننده تر که نتوانی لطافت و زیباییت را از نگاه غیر بپوشانی ... 
...
موهایم من فقط برای اوست
برای آنکه ببافد ...
هر صبح ...
شانه زند ... 
حال که نیست
بگذارید همشان را دانه به دانه بکنم ... 
.... 
ببخش ... 
ببخش ... 

که بودی 
ومن ... 
عجیب عطر کربلا و سیب سرخ میداد همان چند استخوان و یک عقیق و یک پلاک ... 
کربلایی من , رایحه ی خوشت با عطر گلاب در آمیخته بود و میان تار و پود سیاه چادرم رسوخ کرده بود ...
میخواستی دیوانه ترم کنی ... ؟!
شیدایم کنی ؟!
لعنتی ... !
شنیدن عطرش مستم کرد ... 
دیگر هیچ نمیفهمیدم ...
چه سخت است 
که حال 
من مانده ام
و
تو 
و
فکری که میان خودش مانده بود 
زیر قطره هایی که آرام تا توی خون می خزیدند 
به خیال خودشان
میخواستند این عطش عشق را آرام کنند ... 
و
ندای به هم خوردن دانه ی ختم یک دور تسبیح مادر 
برای یکدانه دخترش 
و
صدای پرستاری که ....
- صدای منو می شنوی ؟! منو میبینی

و پاسخی با یک صدای گرفته و نفس بریده 
که

نه جز او چیزی میشنوم و میبینم و نه جز او هیچ صدایی می خواهم بشنوم و ببینم  ... !

 

ــــــــــــــــــــــــــــ

+ 27 . 5  ( استفاده با ذکر منبع)
+ شما به چشم یک مشت آرایه بهش نگاه نکنید ...
به چشم یک داستان واقعی ببنیدش ...

 


تو دفترم که نگاه کردم دیدم تهش نوشته بودم : 


گاه بعضی لحظات را با وجود حس می کنی ، ولی در بودشان شک می کنی ... 
نمی خواهی باور کنی ... 
من هم
میخواهم بمیرم !
امشب درست شبیه یک رویا بود
یک خواب آرام ِ منتهی به کابوس ... 

+ هفته ی دفاع مقدس پیشاپیش مبارک ...

+ التماس دعا

یاعلی (علیه السلام) ....

 

تصویر رو آوردم آخر آخر تموم حرف ها ...

قرار نبود تصویری باشه ...

این هم ...

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر