سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با درد خود بساز چندانکه با تو بسازد . [نهج البلاغه]

هل من ناصر

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/7/3 11:2 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

کم کم با نوای گوشیم , با صدای زنگ و پیامکش , غریبه شده بودم ...

 

فراموشش کرده بودم ...

 

کم کم گوشیم را مدت بیشتری از دسترس خارج می کردم ... مدت بیشتری سایلنت بود ... مدت بیشتری تنها در خانه می ماند تا نشود آیینه ی دق هر روزه ی من ... که دلم بتپد برای پیامی که نیست , تبریکی که نیست , زنگی که نیست و حال و احوال آشوبی که آرامی ندارد و دل نا آرامی که خواهانی ندارد ... 

 

کم کم گوشیم داشت می شد چرک نویس گاه و بیگاه شرکت های تبلیغاتی ... کم کم جواب پیامک های تبلیغاتی را می دادم , کم کم در اوج تنهایی باهاشان درد و دل می کردم ... کم کم ... 

 

کم کم داشت همه چیز عوض می شد , دیگر نام آشنایی بروی گوشیم نقش نمی بست ... کم کم ... کم کم کانتکتی نبود که بشود حرف دل با او زد ... آرام شد با او ... یا حتی ... 

 

 

 

دراز کشیده بودم ... دراز کشیده بودم و نگاهم را خیره دوخته بودم به سقف سفیدی که میان من و آبی آسمان حائل شده بود ... گوشیم طبق معمول همیشه افتاده بود به گوشه ای در تاریک ترین زوایای کشوی انتهایی ترین کتابخانه ی اتاقم ... صدای زنگ پیامکش آمد ... فراموش کرده بود دستم را بگذارم جلوی دهانش تا فریاد نکشد درد تنهاییم را و جار نزند میان انبود پیامک های تبلیغاتی ... با بی میلی خودم را به سمتش کشیدم تا بببینم این بار بعد از تور آنتالیا و دبی و خرید از فروشگاه هفتاد درصد آف شهرک غرب و گرندویتارا ی قسطی و پیش دبستان نوگلان , نوبت کیست که بر در این ویرانه بکوبد ... 

 

اما نامی که بر روی صفحه ام نقش بسته بود , به ناگاه تمام بی میلی هایم را کنار زد ... 

 

دستش را کشید روی تمام جان خاک گرفته ام , به آرامی دستانم را دراز کردم , کشیدمش به سمت راست ... 

 

باز شد ...

 

یک دعوت نامه بود , اما یک دعوت ساده نبود 

 

-  اجرا داریم , بعد اذان مغرب ...

 

و آدرسی نوشته شده بود که هرچند دور اما مدت ها در طلبش اشک ریخته بودم , دویده بودم ... مدت ها در طلب گوشه ی دنج روضه ای جان داده بودم ... گوشه ی دنجی که بشود گرمای آغوش کسی را فهمید ... گرمای دست کسی را شنید ... 

 

گوشه ای که بشود نشست و فارغ از تمام مسئولیت ها و نا آرامی ها ,  آرام گریه کرد ... آرام چشم ها را شست و جور دیگری تمام این دنیا ی کدر رنگ باخته را دید ... 

 

چند ثانیه بعد اما

 

پیامی دیگری آمد 

 

- دوربینت یادت نره 

 

گویی این یک پیام ساده نبود , گویی هل من ناصری بلند شده بود که دستی در پس اش به بلندای آسمان کشیده شده بود ... 

 

گویی این یک دعوت ساده نبود ...

 

مولا ( علیه السلام ) تماشاچی نمی خواست ...

 

یار می خواست که کاروانش را خادمی کند ...

 

و حال چه بهانه ای بهتر از این که پای پیاده تا کربلای جان بدوی ...

 

غسل زیارتش کردم

 

نیزه و شمشیرم را به دست گرفتم

 

و بسم الله ...  

 

 

 

 

 

 

 

____

 

+ این صدای هل من ناصر زیاده , گوش می خواد شنیدنش ... تو یه دعوت , سر کلاس خشک و بی روح حقوق و جزای عمومی , پشت چراغ قرمز طولانی صد ثانیه ای سر توحید یا هرجای دیگه ... سعی کن بشنوی ... 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر